معنی ضمیر خودخواه
حل جدول
لغت نامه دهخدا
خودخواه. [خوَدْ / خُدْ خوا / خا] (ص مرکب) مختال. ازخودراضی. خودبین. خودپرست. معجب. متکبر. (یادداشت بخط مؤلف):
خودخواه را نگنجد در دل هوای دیدار
سودای او چو داری از خود رهید باید.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.
|| مغرض. غرضمند. || تن پرور. (ناظم الاطباء). || آنکه خویشتن را فقط میخواهد. (ناظم الاطباء). مقابل غیرخواه. (یادداشت مؤلف).
ضمیر
ضمیر. [ض ِم ْ می] (ع اِ) نهانی. || راز. (منتهی الارب). نهفت.
ضمیر. [ض َ] (اِخ) همدانی. شاعر. اوراست منظومه ٔ شمع و پروانه. (کشف الظنون ج 2 ص 70).
فارسی به ایتالیایی
egoista
فارسی به عربی
انا، ضمیر
فرهنگ معین
(~. خا) (ص فا.) خودپرست، متکبر.
فرهنگ عمید
کسی که فقط خود را میخواهد و خود را برتر از دیگران میداند، خودپرست،
مترادف و متضاد زبان فارسی
خودبین، خودپسند، خودرای، متفرعن، متکبر، مختال، مدمغ، مستبد، معجب، مغرور،
(متضاد) غیرخواه
عربی به فارسی
وجدان , ضمیر , ذمه , باطن , دل , هوشیار , بهوش , اگاه , باخبر , ملتفت , وارد
معادل ابجد
2272